بانو سلام...من خوبم!
سوال با غربت چطوری شما مرا به فکر فرو برد!
به این اندیشیدم که کجای جهان برای من دیار آشنا بوده... اینجا را که به وضوح میدانیم دیار غربت است اما یادم نمیآید دقیقا کی وطن برایم خانهی امن بوده و مقام ....
وقتی حتی چاردیواری خانه هم، که سالهای سال کنج آرامشم بود، به واسطهی نزدیکی به غوغای نیروهای ضربت و موتورهای پر سر و صدایشان دیگر گوشهی دنج و خلوت همیشگی نبود.
وقتی در حریم امن و پاک خانه هم مدام در اضطراب هول حملهی ناپاکان بود، که شبی، نیمهشبی بریزند و ببرند و بشکنند بدان سان که تاتار بر میراث فرهنگ ایرانی...
وقتی در همان خلوت زیبای دوران خوش کودکی و نوجوانی ، که دریا دریا رویا در سر میپروراندم، ناگاه مشغول مویه برای فلان رفیق در بند شدم.
وقتی شبها تا صبح بیدار میماندم، چون شنیده بودم که حافظان امنیت شبها برای بردن افراد میآیند و من برادری داشتم که در روزنامهای که مغضوب شد کار میکرد...
نمیدانم اما گمان نمیکنم که آنجا دیار حبیب بوده باشد... غربتش همان بس که جاهلان چماق بر سر مادر سادهی دور از سیاست من کشیدند... جاهلان که نه ... حافظان مرزها و اصلها (جرم مادر خرید نان بود فردای روز تعطیل).
بانو، دیار آشنا همان آغوش مادر بود و بس... و آنهنگام که گزیدم که زنده به دنیا بیایم، پذیرفتم که غریب باشم...
شاید زمانی آغوشی آشنا یافتم، امن که به سردی خاک نباشد... شاید.
دیشب واسط کامنت گذاشتن خوابم برد ....:) داشتم این رو مینوشتم... امیدوارم که روزی ، آن وطن سرپناه امنی برای همه بشه. و امیدوارم روزی، تو آغوشی که به تو آرامش بده پیدا کنی. آمین
ReplyDelete