Thursday, April 7, 2011

سید مهدی موسوی


سبزه ها را گره زدم به غمت
غمِ ازصبربیشترشده ام 
سال ِ تحویل ِ زندگیت به هیچ 
سیزدههای دربه درشده ام

سفره ای از سكوت می چینم 
خسته از انتظار و دوری ها 
سال هایی كه ٓاتشم زده اند 
وسط چارشنبه سوری ها

بّچه بودم... و غیر عیدی و عشق
بّچه ها از جهان چه داشته اند؟! 
در ِ گوشم فرشته ها گفتند 
لای قرٓان «تو» را گذاشته اند!

خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریه ام كردی

ماه من بود و عشق دیوانه!
تا كه یكدفعه ٓافتاب ٓامد
ماهی قرمزی كه قلبم بود
 ُمرد وٓ ارام رویٓ ابٓ امد

پشت اشك و چراغ قرمزها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزه ای توی جوی ٓاب افتاد
سبز ماندم اگرچه زرد شدم

« َوا ْن یَكاد»ی كه خواندم و خواندی
وسط قّصه‌ی درازیها!!
باختم مثل بّچه ای مغرور
توی جّدیترینِ بازیها!

سبزه ها را گره زدم ا ّما
با كدام ٓارزو؟ كدام دلیل؟
مثل من ذ ّره ذ ّره می میرند
همه ی سال های بی تحویل!

No comments:

Post a Comment