ه چشمانم یکی اشک و یکی خون
که داند درد من را غیر مجنون؟
که چون من آتشی در سینه دارد؟
چه کس باشد چو من غمگین و محزون؟
ز بس اشکم شده از دیده جاری
ز بس خواندم ز عشقش چون قناری
توان دیدن و خواندن ندارم
امان از درد هجر و بیقراری
شبان تا صبحدم از غصه بیدار
به هنگام سحر افسرده بیمار
سرودی آید از حس بر زبانم
زنم فریاد بس کن دیگر آزار
سکوتی بعد از آن حاکم به جانم
رود تیغی به مغز استخوانم
روم از هوش و دانی روز و حالم
بود نام تو بیشک بر زبانم
به یک شب آمدی ناگه کنارم
تو پرسیدی چه اندر سینه دارم
تو کردی مهربان، اصرار و اصرار
بیافزودی کمی هم بر فشارم
شکستی عاقبت انکار من را
بدیدی بخشی از افکار من را
تو را دانم که دردی آمدت پیش
بتر کردی گمانم کار من را
ببخشایم گر آزارت نمودم
ببخشایم که بر رنجت فزودم
ببخشایم که حالی زار دارم
ببخشایم، که راهی نو گشودم...
که داند درد من را غیر مجنون؟
که چون من آتشی در سینه دارد؟
چه کس باشد چو من غمگین و محزون؟
ز بس اشکم شده از دیده جاری
ز بس خواندم ز عشقش چون قناری
توان دیدن و خواندن ندارم
امان از درد هجر و بیقراری
شبان تا صبحدم از غصه بیدار
به هنگام سحر افسرده بیمار
سرودی آید از حس بر زبانم
زنم فریاد بس کن دیگر آزار
سکوتی بعد از آن حاکم به جانم
رود تیغی به مغز استخوانم
روم از هوش و دانی روز و حالم
بود نام تو بیشک بر زبانم
به یک شب آمدی ناگه کنارم
تو پرسیدی چه اندر سینه دارم
تو کردی مهربان، اصرار و اصرار
بیافزودی کمی هم بر فشارم
شکستی عاقبت انکار من را
بدیدی بخشی از افکار من را
تو را دانم که دردی آمدت پیش
بتر کردی گمانم کار من را
ببخشایم گر آزارت نمودم
ببخشایم که بر رنجت فزودم
ببخشایم که حالی زار دارم
ببخشایم، که راهی نو گشودم...
------------
او را چو بر شب و روزم نظاره نیست
گویی که در شب بیمه، ستاره نیست
از غصه آن چنان دل من تنگ میشود
کان را امید به بهبود و چاره نیست
ای دوست دیدهای تو کسی را به گاه مرگ؟
او را که احتمال حیات دوباره نیست؟!
بینی که ناشکیب، بس افسوس میخورد
در وصف حال او، تو بگو یک گزاره نیست
دیدم یکی به چشم در زمان دور
گفتا که عشق، صحبت عقل و شماره نیست!
در زیر لب مدام زمزمه میکرد و میسرود
"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"!
گویی که در شب بیمه، ستاره نیست
از غصه آن چنان دل من تنگ میشود
کان را امید به بهبود و چاره نیست
ای دوست دیدهای تو کسی را به گاه مرگ؟
او را که احتمال حیات دوباره نیست؟!
بینی که ناشکیب، بس افسوس میخورد
در وصف حال او، تو بگو یک گزاره نیست
دیدم یکی به چشم در زمان دور
گفتا که عشق، صحبت عقل و شماره نیست!
در زیر لب مدام زمزمه میکرد و میسرود
"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"!
-----------------
چه حسن بودن با مردم فرومایه
گشودن پر و بال و فکندن سایه
چه لطف دادن درس محبت و انصاف
به بچه مدرسهایها، به ما، به همسایه
که داد پاسخ مهرت به جور و ظلم و جفا
به جز کسی که بود پست و رذل و بیمایه
شکست پشت من از آنچه دیدم و خواندم
نداند آنکه دنی بود، قدر سرمایه
غزل نه بهر سخن گفتن از پستی است
چگونه شکوه کنم از بدی به آرایه ...
No comments:
Post a Comment