Tuesday, March 29, 2011

اسفند ۸۶

شب است و در دل من صحبت بهاران است

شب است و جوشش شعرم برای یاران است
شب است و زمزمه‌های غریبه می‌شنوم
گمان کنم که ندایش نوید باران است
مشو مشو تو دل من دوباره از دستم
که یار باز به دشت سفر خرامان است
برو برو تو نگارم نمان دگر پیشم
جزای ماندن با عشق، سنگساران است
شنید "شخص" ز هر سو ندای پر مهرت
گمان کنم که غمت همچو کوهساران است...
۱۸ اسفند ۱۲ شب...
-----
بیا بیا تو مرا با خودت ببر سویی
اگر ز مهر و وفا برده‌ای کمی بویی
بیا ببوس لبم را، تو ای بهار امید
که تیر خورده‌ام از یک کمان ـ ابرویی
نشین تو یک سحری رو‌ به روی آیینه
تمام مشکل من بین، به سحر و جادویی
نشین به قایق مهر و بیا به سوی دلم
به سیل اشک خروشان بزن تو پارویی
چه بد چو مرد بیافتد چنین به بستر مرگ
تمام، زنده بماند، که بیندت رویی
گمان کنم که بیایی کنار بالینم
به اخم و طعنه و با بانگ خویشتن گویی
بیامدم به کنارت عزیز ناله مکن
نه از برای ملامت که بهر دلجویی...
۱۸ اسفند ماه ۱۲:۳۰
----------------------
چه خوش است مهربانا که تو را عزیز دارم
دل سرخ زیر پایت، مژه ژاله‌ریز دارم
به چه کوشی ای طبیبم که مرا دوا نمایی
منگر به درد و بنگر که چه سان مریض‌دارم...
۱۸ اسفند ۱ بامداد!

No comments:

Post a Comment